سپردن. بسپردن. بگذاشتن. پیمودن. قطع کردن. بریدن راهی را: شبح المفازه، طی کرد بیابان را. (منتهی الارب). طوی البلاد طیاً، طی کرد زمین را. (منتهی الارب) ، نوردیدن. درنوردیدن. نوشتن. درنوشتن. درپیچیدن. لوله کردن: سزد که چون کف او نشر کرده نشرۀ جود روان ’حاتم طی’ طی کند بساط سخا. خاقانی. مصادر فوق مجازاً در موردراه نیز مستعمل است. - طی کردن قیمت چیزی، بریدن بها. - طی کردن نامه، درپیچیدن آن. ، در تداول فارسی، مردن. نفس آخر درکشیدن
سپردن. بسپردن. بگذاشتن. پیمودن. قطع کردن. بریدن راهی را: شبح المفازه، طی کرد بیابان را. (منتهی الارب). طوی البلاد طیاً، طی کرد زمین را. (منتهی الارب) ، نوردیدن. درنوردیدن. نَوشتن. درنَوشتن. درپیچیدن. لوله کردن: سزد که چون کف او نشر کرده نشرۀ جود روان ’حاتم طی’ طی کند بساط سخا. خاقانی. مصادر فوق مجازاً در موردراه نیز مستعمل است. - طی کردن قیمت چیزی، بریدن بها. - طی کردن نامه، درپیچیدن آن. ، در تداول فارسی، مردن. نفس آخر درکشیدن
سپردن گذشتن (از راهی) طی طریق کردن، نوردیدن در نوردیدن پیچیدن (بساط طومار)، مردن نفس آخر کشیدن، یا طی کردن قیمت چیزی را. در بهای آن توافق کردن، یا طی کردن نامه. در پیچیدن آن
سپردن گذشتن (از راهی) طی طریق کردن، نوردیدن در نوردیدن پیچیدن (بساط طومار)، مردن نفس آخر کشیدن، یا طی کردن قیمت چیزی را. در بهای آن توافق کردن، یا طی کردن نامه. در پیچیدن آن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی زَدَن، پِی بُریدَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
خورده را از دهان بیرون آوردن. استفراغ کردن. برگرداندن مواد غذایی و مواد مترشح داخل معده از دهان به خارج. علت قی کردن مربوط به فشاری است که بواسطۀ انقباض عضلۀ حجاب حاجز و عضلات شکم روی کیسۀ معده وارد می آید و محتوی آن را به دهان برمیگرداند در این موقع باب المعده کاملاًبسته شده و فم المعده باز است. بهنگام قی کردن راه حنجره و سوراخهای عقب بینی مانند موقع بلع بسته می شود. استفراغ یک عمل انعکاسی است که دارای چند راه حسی و یک مرکز و چند راه حرکتی است. راههای حسی قی کردن عبارتند از: 1- تحریک قسمتهای ابتدایی حنجره و قاعده زبان و حلق که عصب آن هم به آنجاها منتهی می شود. 2- تحریک شاخه های عصب دهم که بمعده ختم میگردد. سولفات دوکوئیور که یک مقیی قوی است شاخه های انتهایی عصب دهم را تحریک میکند و موجب استفراغ میشود، ولی اگردو عصب دهم را ببریم دیگر سولفات دوکوئیور موجب استفراغ نخواهد شد. 3- تحریک روده ها بطوری که تزریق یک محلول اسید در رودۀ باریک سبب استفراغ میشود (عصب دهم در امراض جهاز هاضمه، مانند ورق صفاق و ورم آپاندیس تحریک شده و موجب استفراغ میگردد). پس بطور کلی انعکاس قی کردن دارای راه حسی اصلی است یکی از عصب نهم و دیگری راه عصب دهم. مرکز استفراغ در بصل النخاع واقع است، از راههای حرکتی استفراغ عصب فرنیک است که بعضلۀ حجاب حاجز ختم می شود و دیگر اعصاب بخصوص عضلات زفیری شکم یعنی شاخه های پنج عصب آخری بین دنده یی است. (فرهنگ فارسی معین)
خورده را از دهان بیرون آوردن. استفراغ کردن. برگرداندن مواد غذایی و مواد مترشح داخل معده از دهان به خارج. علت قی کردن مربوط به فشاری است که بواسطۀ انقباض عضلۀ حجاب حاجز و عضلات شکم روی کیسۀ معده وارد می آید و محتوی آن را به دهان برمیگرداند در این موقع باب المعده کاملاًبسته شده و فم المعده باز است. بهنگام قی کردن راه حنجره و سوراخهای عقب بینی مانند موقع بلع بسته می شود. استفراغ یک عمل انعکاسی است که دارای چند راه حسی و یک مرکز و چند راه حرکتی است. راههای حسی قی کردن عبارتند از: 1- تحریک قسمتهای ابتدایی حنجره و قاعده زبان و حلق که عصب آن هم به آنجاها منتهی می شود. 2- تحریک شاخه های عصب دهم که بمعده ختم میگردد. سولفات دوکوئیور که یک مقیی قوی است شاخه های انتهایی عصب دهم را تحریک میکند و موجب استفراغ میشود، ولی اگردو عصب دهم را ببریم دیگر سولفات دوکوئیور موجب استفراغ نخواهد شد. 3- تحریک روده ها بطوری که تزریق یک محلول اسید در رودۀ باریک سبب استفراغ میشود (عصب دهم در امراض جهاز هاضمه، مانند ورق صفاق و ورم آپاندیس تحریک شده و موجب استفراغ میگردد). پس بطور کلی انعکاس قی کردن دارای راه حسی اصلی است یکی از عصب نهم و دیگری راه عصب دهم. مرکز استفراغ در بصل النخاع واقع است، از راههای حرکتی استفراغ عصب فرنیک است که بعضلۀ حجاب حاجز ختم می شود و دیگر اعصاب بخصوص عضلات زفیری شکم یعنی شاخه های پنج عصب آخری بین دنده یی است. (فرهنگ فارسی معین)
پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن: وانچه زو درگذشته هم نگذاشت یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت. نظامی. شد غلام ملک به می خوردن بشدنداز پی اش به پی کردن. اوحدی. دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبه ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید. ، مداومت کردن به. استمرار داشتن در، عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب: دگر مرکبان را همه کرد پی بشمشیر ببرید بر سان نی. فردوسی. خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. فرخی. چو شهرو نامه بگشادو فروخواند چو پی کرده خر اندر گل فروماند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ایزد به بهشت وعده ما را می کرد اندر دو جهان حرام می را کی کرد مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد پیغمبر ما حرام می بر وی کرد. (منسوب به خیام). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن. سنائی. چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. نظامی. وز بسی تن که تیغ پی میکرد زهره صفرا و زهره قی میکرد. نظامی. نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند. نظامی. سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوی کند. نظامی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب باز آمدن پی کنی. سعدی. پی کردن بچۀ ناقۀ صالح، عقر آن. کسف، پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه، پی کرد شتر را. هلال، آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب) ، عاجز کردن وبی رفتار کردن. (غیاث). ، راندن. بیرون کردن. دور کردن: ساغری چندچون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند. نظامی. - پی کردن امید، کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان) عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال، پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی)
پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن: وانچه زو درگذشته هم نگذاشت یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت. نظامی. شد غلام ملک به می خوردن بشدنداز پی اش به پی کردن. اوحدی. دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبه ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید. ، مداومت کردن به. استمرار داشتن در، عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب: دگر مَرکَبان را همه کرد پی بشمشیر ببرید بر سان نی. فردوسی. خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. فرخی. چو شهرو نامه بگشادو فروخواند چو پی کرده خر اندر گل فروماند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ایزد به بهشت وعده ما را می کرد اندر دو جهان حرام می را کی کرد مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد پیغمبر ما حرام می بر وی کرد. (منسوب به خیام). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن. سنائی. چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. نظامی. وز بسی تن که تیغ پی میکرد زهره صفرا و زهره قی میکرد. نظامی. نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند. نظامی. سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوی کند. نظامی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب باز آمدن پی کنی. سعدی. پی کردن بچۀ ناقۀ صالح، عقر آن. کسف، پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه، پی کرد شتر را. هلال، آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب) ، عاجز کردن وبی رفتار کردن. (غیاث). ، راندن. بیرون کردن. دور کردن: ساغری چندچون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند. نظامی. - پی کردن امید، کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان) عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال، پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی)
اندودن. (زمخشری). مالیدن. (زمخشری). بیالودن. (دستور اللغه) : نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو. منوچهری. بگیرند برگ غارده درمسنگ، عاقرقرحا پنج درمسنگ... و با ده ستیر زفت رومی بسرشند و بر کاغذ طلی کنند و بر آن موضع دوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ماهی از دریا آید بسوی شست بطبع گر طلی کرده بود بر سر آن شست فقاع. سوزنی. چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند. خاقانی
اندودن. (زمخشری). مالیدن. (زمخشری). بیالودن. (دستور اللغه) : نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو. منوچهری. بگیرند برگ غارده درمسنگ، عاقرقرحا پنج درمسنگ... و با ده ستیر زفت رومی بسرشند و بر کاغذ طلی کنند و بر آن موضع دوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ماهی از دریا آید بسوی شست بطبع گر طلی کرده بود بر سر آن شست فقاع. سوزنی. چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند. خاقانی